امروز بیستم شهریور سالروز میلاد عاطفه ی نبوی است. فعال دانشجویی دانشگاه علامه طباطبایی که تنها به جرم شرکت در راهپیمایی 25 خرداد به 4 سال زندان محکوم شد
عاطفه جان تولدت مبارک .نمی خواهم بگویم صبور باش که کاسه ی صبر خودم لبریز شد . فقط بدان که در سیاهی این ظلمت، چشمان معصوم توست که عصیانم را تسلی میدهد . من هم همانند تودر روز میلادم زندانیم .همه ی ما که مثل تو هستیم سهمی از این زندگی نداشته ایم ولی باز میلادمان راجشن گرفتیم . میدانم که روزها را میشمردی و اینک سالهایی که از جوانی تو میگذرد .اما عاطفه جان، اینجا بیرون از اوین هم از بهاری که تو انتظارش را میکشی خبری نیست . تو را قسم به تنهاییت ، استوار بمان که ستاره ی امید ما ، نگاه زنده ی توست .هدیه ای ندارم که در روزمیلادت نثارت کنم به جز ضربان قلبم که برای نفس های سبزت
میتپد . تو را به نگاهت وتو را به پاکیت قسم طاقت بیار
نوشته ی عاطفه ی نبوی به مناسبت تولدش در گوشه ی زندان اوین
و اینگونه سی ساله میشویم!
۲ سال و ۳ ماه گذشت، زمانی که در لحظات پر التهاب ۲۰۹ به مدت زمانی که باید در اینجا بمانم فکر میکردم، ذهن کلمه سال را بر نمیتابید و ماهها و حتی روزها معیار باورپذیرتر و خواستنیتری برای سنجش زمان بود. ” ۲۰ روز گذشت! بیشتر از ۵۰ روز که نگه نمی دارن… . یک ماه گذشت، قرار بازداشت موقت معمولاً ۲ ماهه است! ۳ ماه، ۴ ماه، ۷ ماه… ” با خودت میگویی ” نگران نباش، زمان به نفع تو سپری میشود هر چه که میگذرد به پایانش نزدیک می شوی ” اما وقتی در زندان ۳۰ ساله شدی و معیارت به جای ساعت و ماه و روز تبدیل به سال شد دیگر از زمانی که میگذرد احساس برد نمیکنی، وقتی به این میاندیشی که این لحظات عمر توست و شاید درخشانترین شان که اینگونه بی تاب گذشتنشان هستی، لحظاتی منحصر به فرد و بی بازگشت، زمانی برای شور و اشتیاق و جذبه جوانی و تو تمام این مدت را بیوقفه مانند شناگری که حتی نمیتواند برای لحظهای نفسگیری به سطح آب بیاید در این مرداب گذراندی. اندوهی تلخ جانت را میانبارد.
۱۰۰ روز ۲۰۹ یک سال بند عمومی همراه دختران و زنان بزهکار، معتاد، قاتل و بیماری که بی شک تا حد زیادی محصول جامعه معیوبشان بودند و حال بیش از ۱۱ ماه زندگی در محیط ایزولهای که در آن امکان هیچگونه ارتباطی با دنیای بیرون نیست و در انقطاع کامل از هر آنچه که انسان را به دیگری، طبیعت و زندگی پیوند میزند به سر میبریم و تنها روزنه هفتهای ۲۰ دقیقه ملاقات کابینی با خانواده است که تهدید قطع آن اهرم فشار زندانبانانمان است.۲ سال و ۳ ماه گذشت، زمانی که در لحظات پر التهاب ۲۰۹ به مدت زمانی که باید در اینجا بمانم فکر میکردم، ذهن کلمه سال را بر نمیتابید و ماهها و حتی روزها معیار باورپذیرتر و خواستنیتری برای سنجش زمان بود. ” ۲۰ روز گذشت! بیشتر از ۵۰ روز که نگه نمی دارن… . یک ماه گذشت، قرار بازداشت موقت معمولاً ۲ ماهه است! ۳ ماه، ۴ ماه، ۷ ماه… ” با خودت میگویی ” نگران نباش، زمان به نفع تو سپری میشود هر چه که میگذرد به پایانش نزدیک می شوی ” اما وقتی در زندان ۳۰ ساله شدی و معیارت به جای ساعت و ماه و روز تبدیل به سال شد دیگر از زمانی که میگذرد احساس برد نمیکنی، وقتی به این میاندیشی که این لحظات عمر توست و شاید درخشانترین شان که اینگونه بی تاب گذشتنشان هستی، لحظاتی منحصر به فرد و بی بازگشت، زمانی برای شور و اشتیاق و جذبه جوانی و تو تمام این مدت را بیوقفه مانند شناگری که حتی نمیتواند برای لحظهای نفسگیری به سطح آب بیاید در این مرداب گذراندی. اندوهی تلخ جانت را میانبارد.
بیش از دو سال از انتخاباتی که محصول آن چیزی جز صدها سال حکم زندان و… برای فرزندان این سرزمین نبوده گذشت و حال من به عنوان قدیمیترین زندانی زن انتخابات در آستانهی سیامین سال زندگیام و سومین سال حبسام بدون مرخصی، ملاقات حضوری و تلفن در حال پرداختن هزینهی اعتراضی هستم که برتابیده نشد و از سوی کسانی که ابزار قدرت را در دست دارند تحمل نشد.
من روز ۲۵ خرداد مانند ۳- ۴ میلیون نفری که برای اعلام اعتراضشان به خیابان آمدند، چنین کردم حس میکردم اتفاق مهمی در تاریخ کشورم در حال وقوع است که باید در آن حضور داشته باشم و تجربهاش کنم و تصور میکردم با اتکا به وعدههایی که تنها یک هفته پیش از در مناظرات و … داده شده بود میتوان بعد از آن به خانهام برگردم و یک کنشگر اجتماعی باقی بمانم، اما نه تنها این وعده محقق نشد و من به خانه بازنگشتم که همسرم هم به بهانهی پیگیری وضعیت پروندهام راهی زندان شد!!
و حال من در حال تجربهی بخشهای نانوشتهی تاریخام!! تجربهی بازجویی، تهدید و انفرادی و تجربهی اعدام و تبعید نزدیکترین دوستانم، کسی از تخت کناری و یا از سر سفرهام، تجربهی آرزومندی بیپایان برای شنیدن صدای عزیزترین کسانت حتی برای یک لحظه و دیدن سوگواری خاموش کسانی که حتی اجازهی شرکت در تشییع جنازهی عزیزانشان را ندارند و بیقراری مادرانه کسی که در عروسی فرزندش حضور نمی یابد، تجربهی بیماری، اندوه و دلتنگی که گویی این دیوارهای بلند بتنی همه را شدیدتر و تحملشان را سختتر میکند اما…
تجربه اینجا چیزی نیست که برای کسی آرزویش را بکنی اما از ادغام رنجها و شورهای نهفته در این جانهای مشتاق اکسیری ساخته میشود که به غیر از آن که جان را میفرساید آن را صیقلی میدهد و آن را خالص میکند و اینگونه است که در اینجا سی ساله میشوی …
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر