بهروز جان ، ای اسطوره ی بی ادعای من، میدانم که رنج سالیان سال تنهایی و درد با تو چه کرد و با اینکه از زندان رهایی یافتی ولی هنوز آزادی را لمس نکرده ای . بهروز جان گمان مبر که رنجی را که بر تو رفت تحمل کردم . گمان مبر که تازیانه هایی که سال پیش بر پیکرت فرود آمد ، زخمیم نکرد !
بهروز جان برایم سخت بود که در شب میلادت بنویسم زیرا که اشک امانم نمیداد .اشک شادی و خوشحالی از آمدنت
همان احساسی را داشتم موقعی که آرش ( آرش صـــادقی) از زندان آزاد شد میدانستم که آرش از زندان که آزاد شود به جای خانه باید به بهشت زهرا برود تا مادرش را که در سینه ی خاک آرمیده در آغوش بگیرد. مادری که در آرزوی بازگشتِ
فرزندش به خانه جان داد و حاکمیت نگذاشت که
فرزند برای آخرین بار با مادرش وداع کند.
بهروز جان ، میدانم که عزیزترین کسانت را در این مدت از دست دادی .میدانم که دنیای امروزت را با دنیای نوزده سالگی که پای به زندان گذاشتی متفاوت میبینی و احساس تنهایی بیشتر از رنج زندان آزارت میدهد . اما از تو میخواهم که نشکنی .در زندان نتوانستند که تو را بشکنند و خم کنند .نگذار در این زندان بزرگتر تو را بشکنند . ما هم مثل تو، پژمرده شدیم اما نشکستیم . یاران دبستانی را میبینی ؟ ما همه از نسل سرافــــــراز تو وام گرفتیم و پر پرواز جستیم.
بهروز جان آزادیت مبارک ما باشد که در نخستین لحظات زایــش نور و روشنایی ، تو را در جمع خود داریم.
استاد بهروز جاویـــــــــد تهرانی ، دوستــــت داریــــــــــــــــم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر